نمایشنامه رویا بازی

نمایشنامه رویا بازی نمایشنامه رویا بازی

دسته : -علوم انسانی

فرمت فایل : word

حجم فایل : 24 KB

تعداد صفحات : 21

بازدیدها : 273

برچسبها : پروژه تحقیق مبانی نظری

مبلغ : 5000 تومان

خرید این فایل

نمایشنامه رویا بازی در 21 صفحه ورد قابل ویرایش

نمایشنامه رویا بازی در 21 صفحه ورد قابل ویرایش  

اشخاص نمایش:

سه دانشجوی دختر هستند كه به ترتیب نقشهای زیر را ایفا می كنند:

دانشجوی تئاتر: همسر حاكم – زن.

دانشجوی ریاضی: مرد راهزن عاشق – پیرمرد – حاكم دوّم.

دانشجوی ادبیات: حاكم – دختر راهزن – پیرزن – شاعر بزرگ.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«صحنة اوّل»  * 

( مكان اتاق پذیرایی یك خانه را نشان می دهد كه متعلق به سه دانشجوی دختر است. در طی نمایش این مكان تبدیل به قصر حاكم، كنار دروازة یك شهر، كوچه باغ و اتاقی در یك مهمانخانه می شود. این اتاق پذیرایی دو ورودی دارد، یكی در سمت راست كه دری شیشه ای است و دیگری در سمت چپ. در ابتدای نمایش یك نور موضعی آبی رنگ داریم كه در آن دختر دانشجوی تئاتر را می بینیم كه مشغول نوشتن متن نمایشی است و پس از نوشتن آن را به صدای بلند می خواند)

دختر: صحنه تاریك است و ما بازیگران را می بینم كه همه پشت به صحنه نشسته اند. با شروع نمایش صدای آه و ناله و فریاد زنی به گوش می رسد. به همراه صدای زن صدای بقیه را می‌شنویم كه می گویند: عجله كنید، زود باشید، اون احتیاج به كمك داره، الان بچه به دنیا می آید و … در میان هیاهو صدای خشن مردی نیز شنیده می شود كه مرتب به دیگران امر و نهی می كند. هیاهو به تدریج اوج می گیرد و به دنبال آن صدای فریاد زن كه جیغی دردناك می كشد. صدای گریة بچه كه متولد شده، فریاد شادی اطرافیان و سكوت. نور موضعی وسط صحنه روشن می شود و یكی از

بازیگران برمی گردد و شروع به روایت داستان می كند …

(دختر به نوشتن ادامه می دهد. در این هنگام دختر دانشجوی ادبیات وارد می شود و به كنار او می‌رود)

دانشجوی ادبیات: تموم نشد؟

دانشجوی تئاتر: نه، تازه شروع شده.

    دانشجوی ادبیات: موضوع ات چیه؟

    دانشجوی تئاتر: هنوز هیچی، دارم همینجوری می نویسم ببینم به كجا می رسم.

    دانشجوی ادبیات: حالا چی نوشتی؟

    دانشجوی تئاتر: بذار برات بخونم. (توضیح صحنة بالا را برایش می خواند و ادامه می دهد) اینجا راوی شروع میكنه:

سالیانی دراز پیش از این در شهری حاكمی بود كه از نداشتن فرزند رنج می برد و سبب این بی‌فرزندی همسر او بود. با آنكه همسر حاكم بارها از وی خواسته بود كه جدا شود اما حاكم به دلیل علاقة بیش از حد به وی این خواهش را اجابت نكرد. پس از مدتی پروردگار نظر لطفش را بر آنها افكند و آن دو صاحب پسری شدند و بسیار از این حادثه خشنود گشتند.

نور عمومی صحنه روشن می شود، بازیگران را می بینیم كه مجلس جشن و سرور حاكم را برپا می‌كنند و حاكم را می بینیم كه از شدت خوشحالی و مستی تلوتلو می خورد و نقش زمین می‌شود. همسرش به یكی از درباریان فرمان می دهد كه او را بلند كنند و از آنجا ببرند. نور عمومی خاموش شده و نور موضعی روشن می شود. راوی ادامه می دهد: امّا این خوشی دیری نپائید چرا كه مدتی پس از به دنیا آمدن پسر حاكم، بلایی به مانند طاعون بر شهر نازل شد و تمامی مردم شهر از آن در رنج و عذاب شدند. حاكم به فكر چاره افتاد اما سودی نبخشید. چرا كه همة درباریان از علاج آن عاجز ماندند. روزها از پی هم می گذشتند و این بلیه همچنان نازل بود تا اینكه مردم شهر به ستوه آمدند و شكایت به نزد حاكم بردند … .

(دختر در هنگام خواندن متوجه نمی شود كه صدایش اوج گرفته تا اینكه یكمرتبه با صدای دانشجوی ریاضی كه وارد صحنه شده به خود می آید)

دانشجوی ریاضی: نصف شبه ها؟ یه كمی یواشتر.

دانشجوی تئاتر: ببخشید، معذرت می خوام، یكهو احساساتی شدم صدام رفت بالا.

دانشجوی ریاضی: خدا رو شكر تا چند وقت دیگه درس ات تموم میشه از شرت راحت می شیم. (می ر‌ود)

دانشجوی تئاتر: اینهم كه غیر از غُر زدن كار دیگه ای بلد نیست.

دانشجوی ادبیات: به دل نگیر، ادامه شو بخون.

دانشجوی تئاتر: ادامه شو ننوشتم. باشه بقیه اش برای فردا.

(ورقها را جمع می كند و به همراه دانشجوی ادبیات از صحنه خارج می شوند. به محض خروج آنها نور موضعی آبی رنگ خاموش شده و نور پشت در شیشه ای روشن می شود. دختر را می‌بینیم كه روی تختش می خوابد و دوباره شروع به خواندن می كند. صدای او رفته رفته فید می شود. با فید شدن صدای او نور پشت در شیشه ای هم خاموش می شود و صحنة بعد آغاز می شود كه در واقع رویای دختر است از ادامه نمایشنامه اش)


«صحنة دوّم»

(از این صحنه به بعد رویای دختر آغاز می شود. همان اتاق پذیرایی را می بینیم كه حالا تبدیل به یك قصر شبیه قصرهای یونان باستان شده است. صحنه تاریك است و صدای ضجه و ناله به گوش می رسد. در قسمتی از صحنه نور موضعی روشن می شود و ما دانشجوی تئاتر را می بینیم كه در لباس همسر یك حاكم یونانی نشسته و به صداها گوش می دهد. در همین هنگام دانشجوی ادبیات در لباس حاكم وارد می شود.)

حاكم: تو نخوابیدی؟

همسر حاكم: نمی تونم بخوابم.

    حاكم: این صداها چیه؟

    همسر حاكم: نمی شنوی؟ صدای شیون و زاری مردم شهره.

    حاكم: خُب به من چه. برای چی اینجا اومدن ناله می كنن؟

    همسر حاكم: كجا باید برن؟ تو حاكم شهرشونی، فقط تویی كه می‌ تونی مشكل اونها رو حل كنی.

    حاكم: بله كاملاً درسته، منم الان مشكلشونو حل می كنم، الان دستور می دم همة اونهایی رو كه اومدن اینجا بكشن.

    همسر حاكم: اونوقت برای همیشه حكومتت رو از دست میدی.

    حاكم: چی كار می تونم بكنم؟

    همسر حاكم: عقلت رو به كار بنداز، اگه این بلا سر ما اومده بود چی؟ اگه … اگه … پسرمون گرفتار شده بود چی؟

    حاكم: هر كاری به فكرم می رسیده كردم. همه از حل این مشكل عاجز موندن، اطباء، حكما، دانشمندا، فیلسوفها، سران سپاهی، خوابگزارها و حتی پیشگوها … پیشگوها … پیشگوها … .

(در این هنگام دانشجوی ریاضی را می بینیم كه در لباسی سیاه وارد می شود و خود را پیشگو معرفی می كند. با آمدن او حاكم و همسرش ساكت می شوند)

پیشگو: من پیشگو هستم. میدانم آنچه را كه در آینده اتفاق خواهد افتاد. پس بدان ای حاكم كه چارة این بلا در دست پسر توست.

حاكم و همسرش: پسر ما؟

پیشگو: آری، او باید بمیرد. اوست كه با به دنیا آمدنش چنین بلایی را آورده، ای حاكم به تو می‌گویم كه این پسر جز بدبختی و ننگ برای تو ارمغانی ندارد. اگر زنده بماند در جوانی تو را خواهد كشت و حكومتت را غصب خواهد كرد.

ای مردم بدانید و آگاه باشید كه تنها با مرگ این پسر بلا از بین خواهد رفت. پس اگر خواهان سعادتید او را بكشید.

(پیشگو می رود. حاكم و همسرش حیران می مانند. صدای فریاد و شیون مردم شهر بلندتر می‌‌شود و جملاتی از قبیل بكشیدش، اون نباید زنده بمونه. اون باید كشته بشه و … در میان ضجه ها به گوش می رسد)        

حاكم: تو هم شنیدی؟

همسر حاكم: بله شنیدم.

حاكم: نظرت چیه؟

همسر حاكم: بكشش.

حاكم: پسرمون رو؟

همسر حاكم: نه احمق، پیشگو رو.

حاكم: نمی تونم.

همسر حاكم: برای چی؟ برای تو كه صادر كردن فرمان قتل كاری نداره.

حاكم: اون یه پیشگوئه. مردم همه حرفشو باور كردن. صداها رو نمی شنوی؟

همسر حاكم: بله می شنوم. ولی از قرار معلوم خود تو هم حرفشو باور كردی. واقعاً كه تو یه احمقی.

حاكم: كجا داری می ری؟

همسر حاكم: تو نظر من رو پرسیدی منم گفتم، دیگه هم حرفی نداریم كه بزنیم.

«صحنة سوّم» *

{اتاقی در یك مهمانسرا كه تزئینات آن مانند خانه های ژاپنی است. زن مشغول جا به جا كردن وسایلش است و همچنین شعری می خواند. در همین هنگام دانشجوی ادبیات در هیئت پیرزنی وارد می شود كه لباسش مانند كیمونوهای ژاپنی است. پیرزن تا تمام شدن شعر هیچ صحبتی نمی‌كند ولی به محض تمام شدن شعر خواندن دختر او را تشویق می كند.}

پیرزن: چقدر عالی، چقدر قشنگ.

زن: متشكرم.

پیرزن: شما یه شاعر هستین؟

زن: بعضی وقتها شعر میگم.

پیرزن: واقعاً متأسفم.

زن: برای چی؟

پیرزن: اگه از اول می دونستم كه شما یه شاعر هستین هیچوقت این اتاق رو بهتون نمی دادم.

زن: ولی من خودم اینجا رو انتخاب كردم.

پیرزن: اینجا اتاقهای بهتری هم داریم.

زن: مادرجون، من اینجا خیلی راحتم.

پیرزن: اگر كاری داشتین حتماً بهم بگین، براتون انجام می دم.

زن: مادرجون، چرا مردم این شهر اینقدر به شعرا احترام می ذارن؟

پیرزن: به خاطر اینكه در نظر مردم ما هر كسی نمی تونه شعر بگه.كاش شما یه مرد بودی.

زن: برای چی؟ من كه با زن بودنم مشكلی ندارم.

پیرزن: نه، از اون جهت نگفتم، من این حرف رو به این خاطر زدم چون تا چند وقت دیگه یه مشاعره اینجا برگزار می شه كه فقط مردها می تونن شركت كنن.

زن (با خودش): شنیده بودم ولی فكر نمی كردم فقط مردها بتونن شركت كنن. (رو به پیرزن): حالا چرا فقط مردها؟

پیرزن: از قدیم اینجوری رسم بوده.

زن: مادرجون، راسته كه میگن جایزه این مشاعره اینه كه برنده هر چی آرزو كنه بهش بدن؟

پیرزن: بله دخترم، هر چی كه آرزو كنه. حتی اگه حكومت یه شهر رو بخواد.

زن: حتی اگه حكومت یه شهر رو بخواد؟ چقدر عالی … اما نه چقدر حیف شد.

پیرزن: بله دخترم برای همینه كه گفتم كاش تو یه مرد بودی. اونوقت توی این مشاعره شركت می‌كردی حتی اگه پسر هم بودی می تونستی. اگه پسر بودی … پسر بودی… (می رود)

زن: من حالا هم می تونم پسر باشم … من باید توی این مشاعره شركت كنم … (شروع به تعویض لباس می كند و خود را به هیئت پسری در می آورد) اینجا دربار حاكم است و روز مشاعره فرا رسیده من پسری می شوم و به مشاعره راه می یابم. این حاكم است (دانشجوی ریاضی در لباس حاكم كه لباسی شبیه ایرانیان قدیم است وارد می شود. نقابی نیز بر صورت دارد) و این نیز شاعر بزرگ است (دانشجوی ادبیات در لباس شاعر بزرگ (لباس ایرانیان قدیم) وارد می شود) كه همه را شكست داده و حال با من رقابت می كند كه آخرین نفرم. اوه خداوندا من او را یك بار شكست داده ام، كمكم كن كه این بار نیز پیروز شوم.

(شاعر بزرگ و دختر مشاعره را آغاز می كنند و مشاعره آنها در حقیقت دیالوگهای زیر است كه بین آنها رد و بدل می شود)

شاعر بزرگ: خدای بزرگی چه می بینم، آیا حریفم این است؟

زن: تو در مقابل من ذره ای بیش نیستی.

شاعر بزرگ: یكه به دو كردن با من بی فایده است. من تو را شكست می دهم.

زن: من نیز تو را شكست خواهم داد.

شاعر بزرگ: دلم گواهی می دهد كه تو را قبلاً دیده ام.

زن: من نیز تو را دیده ام و شكستت داده ام.

شاعر بزرگ: مرا؟

زن: آری تو را.

شاعر بزرگ: ای پسرك دروغگوی هرزه، تو مرا شكست داده ای؟

زن: یكبار.

شاعر بزرگ: روا نیست در بارگاه حاكم دروغ بر زبان آورده شود.

زن: دیر زمانی از پیروزی من مقابل تو نگذشته است. فراموش كرده ای؟

شاعر: یاد ندارم.

زن: من به یادت می آورم. تو از زنی شكست خوردی.

شاعر: یاوه گو.

زن: وای بر تو كه خود را به حماقت زدی، به یاد بیاور كه سالها پیش به شهری آمدی در جوار این شهر و چند روزی میهمان حاكم آنجا بودی. در بزمی با شعرای آن شهر مشاعره كردی و همه را شكست دادی. آنگاه لاف زدی كه برای من حریفی نیست. همسر حاكم این شنید و درخواست مشاعره با تو را كرد و در آخر این او بود كه تو را شكست داد. به من نگاه كن، این چهره برای تو آشنا نیست؟ من همسر همان حاكم هستم. تو از من شكست خوردی.

شاعر بزرگ: من اعلام می كنم كه این زن برنده مشاعره است … (از صحنه خارج می شود).

زن (رو به حاكم): شنیده ام جایزة برنده این مشاعره اینه كه هر چی آرزو كنه بهش بدن مگه نه؟ (حاكم سرش را به علامت تأیید تكان می دهد) من هم آرزویی دارم. (در اینجا شروع به پرده‌خوانی می كند)

خرید و دانلود آنی فایل

به اشتراک بگذارید

Alternate Text

آیا سوال یا مشکلی دارید؟

از طریق این فرم با ما در تماس باشید